ادامه داستان«روح سرگردان»👻

ادامه داستان...
تلفن و قطع کردم آیتک بیچاره هنوز همون جوری مونده بود فک کردم بلایی سرش اومده گفتم آیتک...آیتک خوبی لباشو تکون دادو گفت آره زهرا میاد گفتم آره میاد آیتک ببخشید اصلا نمیخواستم این طوری بشه صورتشو آورد روبه روی صورتم(هیییععع😂😈) و گفت تخسیر تو نیست باید یه کاری کنیم بدون شک اون خونه جن داره با شنیدن اسم جن مو به تنم سیخ شد از بچگی از جن و ارواح میترسیدم یکم که گذشت زهرا با ماشینش اومد از ماشین پیاده شد اومد به طرف ما اون لبخند همیشگیشم رو لبش بود اومد منو آیتکو بغل کردو گفت خوب چه شده یا ما کردید لحن گفتارش لبخند آورد رو لبم گفتم اینجا بگم گفت نه بیا بریم تو ماشین رفتیم نشستیم تو ماشین و کل ماجرا رو از اول تا آخر براش تعریف کردیم اونم خوب گوش کرد برخلاف فکرم که فکر میکردم قراره بترسه اون خیلی بیخیال خندید و گفت: بچه شدید جوری گفت یه اتفاقی افتاده حالا من فکر کردم سرطانی چیزی داری واقعا از این حس بیخیالیش تعجب کردم...