روح سرگردان👻

ادامه داستان....
خشکم زد رنگ صورتم شده بود مثل گچ تازه عجیب تر از اون زخم های بود که رو صورتم دیده میشود اصلا باورم نمیشود سفیدی صورتمو بیخیال اما زخم های صورتم اونا کی به وجود اومدن اما درد یا سوزش احساس نمیکنم همون لحظه آیتک دستمو گرفت و گفت چت شده معلوم بود حسابی نگران بود همه ی ماجرا رو تعریف کردم اونم گفت حتما خیال کردی این طوری شودی اما معلوم بود حسابی ترسیده دستمو گرفت و گفت بلند شو بریم بیرون یکم هوا بخور حتما بخاطر فشار درسه دلم نمیخواست برم بیرون اما خوب خیلی بهتر بود از اینکه اینجا بمونمو توهم برم داره البته میدونستم توهم نیست رفتیم بیرون یکم هوا خوردیم یه ساعتی بیرون بودیم بعد از اون برگشتیم خونه کلیدو انداختمو درو باز کردم اما در کمال ناباوری دیدم کل خونه نابود شده دیوار با خون یکی شده بود آیینه شکسته بود و وسایل خونه بهم ریخته بود داشتم سکته میکردم به آیتک نگاه کردم بیچاره از ترس چشماشو بسته بود ناگهان صدای جیغ بلندی از اتاق شنیده شود.....